×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

donyay khatkhatee

haghighat

�مثنوی پنجره ها� سید محمد علی رضا زاده

مثنوی باز تو و درد دل خونی من
پاک شرمنده ام ای باعث مجنونی من

مثنوی جان تو و جان غزل حرف بزن
مئنوی قهر مکن، چند بغل حرف یزن

شوق یک چلچله پرواز مرا خواهد کشت
مثنوی ناز مکن، ناز مرا خواهد کشت

مثنوی جان ! به کجا می برد این خواب مرا
که جدا کرده از اندیشه مهتاب مرا

نرسیده به خدا جرم مرا جار زدند
دو درخت ان طرف باغ مرا دار زدند

دو درخت ان طرف سایه دلتنگی من
گریه می کرد کسی در حرم سنگی من

مثنوی گرچه که یک آینه درکم نکنی
از تو می خواهم یک روزنه ترکم نکنی

دل من تنگ تر از تنگ نگاه من و توست
عشق سزمایه تفسیر گناه من و توست

دلم از خویش فراری ست، قفس بفرستید
دوستان پنجره باز است، نفس بفرستید

کوچه در سیطره سایهء تبریزی هاست
روی قندیل دلم پچ پچِ پاییزی هاست

فرصت سبز تماشاست، بخاری بکنید
ماه و مرداب مهیا شده، کاری بکنید!

مردم گم شده در خویش تکانی بخورید
از سر سفره ایمان زده نانی بخورید

سرِ بی درد به دیوار بلا باید زد
خویش را در نفسِ درد صدا باید زد

دو سه روزی ست که ایمان مرا دزدیدند
سفره بازست ولی نان مرا دزدیدند

جرمم این بود که هی تکیه به باران دادم
بی سبب نیست که از چشم خودم افتادم

دو سه خورشید به دوش همه تان پنجره بود
در نگاه همه تان چند دهن حنجره بود

خودم از پنجره دیدم که مرا می بردند
خوره ها چنگ زنان، روح مرا می خوردند

درد، خوُراک دلم بود؛ نمی دانستم
آسمان، چاک دلم بود؛ نمی دانستم

شانه شعر فرو ریخت، سقوطی رخ داد
باز ابلیس سخن گفت، هبوطی رخ داد

شاخه ای نور به دستم بده تا سیر شوم
پُر نمانده است که من نیز زمینگیر شوم

پُر نمانده است که از پنجره پرتاب شوم
پُر نمانده است شبی ساقی مهتاب شوم

آی مردم ! به خدا جسمِ شما دار شماست
مرگ همسایهء دیوار به دیوار شماست

من که رفتم بنویسید دمش گرم نبود
بنویسید صدا بود ولی نرم نبود

بنویسید که باران به خیابان برخورد
بنویسید که مردی به زمستان برخورد

خانه در خاک و خدا داشت، تماشایی بود
بنویسید دو خط مانده به تنهایی بود

بنویسید که با ماه،کبوتر می چید
از لب زاغچه ها بوسهء باور می چید

بنویسید که با چلچله ها الفت داشت
اهل دل بود وَ با فاصله ها نسبت داشت

لالهء وا شده را خوب تماشا می کرد
با گل گاوزبان روزهء دل وا می کرد

دلش از زمزمهء نور عطش می بارید
ریشه در ماه، ولی روی زمین می جوشید

بنویسید زبان داشت ولی لال نشد
بنویسید که پوسید ولی کال نشد

پُرِ طوفان غزل بود ولی سیل نداشت
بنویسید که دل داشت ولی میل نداشت

پنجه بر پنجرهء روشن فردا می زد
وسعت حوصله اش طعنه به دریا می زد

به ملاقات سپیدار و کبوتر می رفت
گاه با بال و پر چلچله ها ور می رفت

وقتی از چارجهت پنجه پاییز افتاد
او به فرمول فروپاشی گل پاسخ داد

بنویسید به قانونِ عطش، آب نداد
و کسی کودک احساسش را تاب نداد

سرد و سرما زده از سمت کویر آمده بود
کودکی بود که در هیاتِ پیر آمده بود

تا صدای دل خود چند تپش فاصله داشت
گاه با فلسفهء عشق کمی مسئله داشت

سیب می خورد ولی نیمه شب قی می کرد
گل نشین بود ولی خوب ترقی می کرد

کوه غم بود ولی چند بلا صبر نداشت
طاقت دیدن خورشید پس ابر (عج) نداشت

او به هر زاغچه امکان تکلم می داد
کرکس و چلچله را یکسره گندم می داد

پیرخو بود وَ هم صحبت کودک می شد
مثل دیوار ولی گاه مشبک می شد

اعتقادی به تبر خوردن پاییز نداشت
آسمان بود ولی بارش یکریز نداشت

بی گدار آب نمی زد به دل برزخ عشق
لحظه ای سرد نشد در نوسان یخ عشق

برزخ از پنجره چشم دلش گل می کرد
هر چه می دید نمی گفت، تحمل می کرد

بنویسید که در آتشی از باران زیست
بنویسید که با فلسفه قرآن زیست

ماه در حوصلهء حوض دلش گم می شد
تکه تکه دل او قسمت مردم می شد

صبح تا در افق دهکده تاول می زد
چشم بارانی او طعنه به جنگل می زد

مثل ماهی همهء خاطره اش آبی بود
روشن از آینه اش، برکهء مهتابی بود

شعر از همهمه سینه او داشت خبر
به درختان لب جاده نمی گفت: تبر!

گرچه یک عمر درون قفس مردم بود
بنویسید که او همنفس مردم بود

هر چه می دید نمی گفت، تحمل می کرد
آی مردم ! به خدا درد تناول می کرد

رود از ناحیهء سینه او می جوشید
نور می خورد وَ از باغچه گل می نوشید

خانه در خاطرهء خلوت پوپکها داشت
حس معصوم همآغوشی پیچکها داشت

آخرین مرد مه الود زمستانی بود
شاعر خوشه ای از واحهء قرآنی بود...


پشت هر پنجره ای جرم مرا جار زدند
دو کلام ان طرف شعر مرا دار زدند

دو کلام آن طرف فلسفه فانی شب
دختر روز فروریخت به پیشانی شب

من که رفتم گل ریواس اذان خواخد گفت
گندم سوخته از قحطی نان خواهد گفت

زیر زردابه پاییز مرا غسل دهید
در شبِ گریهء کاریز مرا غسل دهید

در رگ خسته باور نفسی چرات نیست
شَمَد شعر مرا بس؛ به کفن حاجت نیست!

پس دعا کن که به آتشکده نان نرسیم
به شبِ منجمدآبادِ زمستان نرسیم

شب دراز است تو را فرصت بیداری نیست
باورت نیست ولی پنجره هم کاری نیست

من به جمهوری آلاله ارادت دارم
به درختان لب جاده محبت دارم....

چهارشنبه 3 تیر 1388 - 4:57:01 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


آشناهای غریب همیشه زیادند


....


از این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است


روز های دانشجویی,به عنوان هدیه روز مادر به مادرم تقدیم


salam lotfan nazar yadeton nare...


نمی ترسم که بعد از تو


sarabe


mitarsam az


az in negahe


1 khaste


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

175064 بازدید

9 بازدید امروز

128 بازدید دیروز

274 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements