×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

donyay khatkhatee

haghighat

کجا پروانه ترسید از حریر شعله پوشیدن...

هم ذاتی عفونت و وحشت... تابوتها تنهایند در راه گورستان... راههای صدا بسته... این دندانهای شکسته و این نیم سایۀ فروفتاده بر خاک... ببین که استخوانهایم ، گویاترین زندگان تاریخند... بانو... چه مانده جزاین برایم... دستها را می گویم... دستهایم... همین که نوشت و می نویسد و خواهد نوشت از تو... از تو... از تو... بانو... نامه های یک طرفه... بی جواب... بی جواب... فرو ریخته ام... وامانده زیر ِآوار ِویرانه های ذهن... بی تو ، ذهن از کدام نقطه بیاغازد تا با عذاب نیامیزد ، بانو..؟ تو نیستی و این واژگان ، لال... تو نیستی و این آرزوها ، کور... تو نیستی و این کابوسهایند که در غیابت ، جرات حضور... جرات تعبیر... کابوسها که سر برآورند ، خانه از خدا خالی می شود... می دانی... خدا هم می ترسد و می لرزد از سر برآوردن این کابوسها... کابوسها... بی تو چیزی از من نمانده جز همین قلم ِریشه دوانده در استخوان... که کمین می کند و صبر ، تا کابوسها سر برآورند و بالا بیایند و تاب خورند و بپیچند و بچرخند و بگردند دور ِمن ِ نفرینی ِ صبور و این شمایل ِهذیانی ِ همیشه کور و سخت بفشارندم و متلاشیم کنند و به تعبیر بنشینند تا بنویسد به خون ، به اشک ، حکایت و روایتی به سرخی ِ تمام این سرفه های داغ ِتلخ... کابوسها به تعبیر نشسته اند بانو... که اینگونه می نویسم به جنون... بانو... می بینی... حق من این نبود... این دستها ، فشردن دستهای تو را می خواهند... نه فشردن این ملحفۀ آلوده به چرک و خون و ادرار و این کالبد نیمه جان و سوراخ سوراخ... ستاره پشت ستاره... حق من این نبود...حق من و این اشکها... حق من و این بغض دربدر... حق من و این امید بی ثمر... سوسیس شده ای افشین... تاوان کدامین شادکامی..؟ تو نیستی و اینجا پدر است که جان می کند روبرویم... ستاره ای مصلوب... به من می نگرد از پس این تیله های شیشه ای ِ رنگ مرگ گرفته... لبخند می زند... هزار آرزو در چشمانش... بیچاره هنوز تصور می کند که زنده است پسرش... تمام شده ام پدر... یادت هست... حصرِ آبادان که شکست ، آوردندت... بستریت کردند... تمام بدنت عفونت کرده بود... تا گلو در گل و لای بودیم... 72 ساعت تمام در یک سنگر... سربازانی بی اسلحه بی فشنگ... موج آرپی جی هوائیت کرده بود... بدنت کرم گذاشته بود... سوراخ سورا... ستاره ستاره... یادت هست... سلیمانیه... شلمچه... مهران... نفت شهر... سوسنگرد... فاو... یادت هست... بانو... تو نیستی... تو نیستی و پدر جان می کند و من جان می دهم و مرگ است که جان می گیرد و این فاصله ها که بُعد می گیرند ، در پس این اتفاقات مکرر تلخ... تلخی تکرار ... تکرار تلخی... به سرفه ای تلخ... لعنت به تو که غریبه ای برایم... کی دیدمت... چند بار در آغوشت گرفتم پدر...؟ به کدامین روز ، دستهایت را این چنین فشردم و بوسه زدم بر آن...؟ تو جان می کنی و من جان می دهم... به سرفه ای تلخ... تا جنگ بود ، نبودی... بعد جنگ هم نبودی... تو هیچ وقت نبودی پدر... سرباز وطن... جهاد اکبر است خدمت به مردم... چقدر جنگیدی و خود را به پای مردم... چند بار... چند بار... لعنت به تو... در ضیافتِ عدل ، تو جان می کنی و صاحبخانه ، نعرۀ اجارۀ اضافه سر می دهد... دیۀ همسرش را اضافه کرده بر اجارۀ قبلی... تو جان می کنی و خفاشها سردارِ خیابانها می شوند... تو جان می کنی و رجاله ها به مترکردن ِ لباس گیس گلابتون مشغول... تو جان می کنی و عالیجناب ، خسارتِ جنگ و خاک ِابوموسی و بکارت ِ همۀ دختران سرزمینت را می بخشد به شیوخ عرب... نان و عدالت و نفت تقسیم می کنیم آقا... تو جان می کنی و از گلوی بریدۀ مهتاب ، نفت است که فوران می کند... تو جان می کنی و خورشید ، دامن خونینش را پنهان می کند پشت ابرهای عقیم... تو جان می کنی و انگار که نه انگار... تطهیر کرده اند شهر و درخت و حرف و قلم را از انسان... رستم ِ سوراخ سوراخ به سلامتی سه هزار سانترفیوژ... تو جان می کنی و این کودکان ِ گرسنه و تلف شده اند به پای سیب زمینی ِ کیلویی هزار و دویست تومان... تو جان می کنی و خواب ِ با هم بودن ، به کِرم می نشیند روی زمین ِ متری هفت میلیون تومان... تو جان می کنی و جهنم می شود این خراب شده شهرِ بی اعتبار...عدالت همین بود پدر؟ مادر به گریه دلخوش کرده چونان بانوی من... چونان تمام دختران و مادران سرزمینم... گوشه ای نشسته به سکوت... پریشان و هراسان ، فروریختنمان را به سوگ... به زار... چه کند آخر... چه کنند آخر... مغز خر خورده بودیم که افسار بر گردنمان گذاشتند... آهای... راه بهشتت همین بود؟ گفتیم ببر... نگفتیم بگاهمان و ببر... صدای آقا بزرگ می آید همان که اینک استخوانهایش هم می لرزند زیر خاک در پس صاحبخانه شدن شیطان... فکرش را هم نمی کرد روزی این چنین مملکت سیاوش و تهمینه اش ، بشود خاستگاه ضحاکیان و تاجران عفن و روسپیان شکر شکن و شیرین گفتار ِ مسافر حرمسرای شیوخ خلیج... به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق منقولست که عبدالله بن السلام از پیامبر پرسید: آدم از حوا به هم رسید یا حوا از آدم؟ حضرت فرمود: حوا را خلق کردند از آدم و از برای آدم ، که اگر خلاف این می بود ، طلاق به دست زنان بود و بدست مردان نه... به پیراهن سیاه ِ نوعروسان سوگند... پرسید: از گل آدم خلق شد یا از بعض او؟ فرمود : اگر از گل او خلق می شد ، در قصاص حکم مردان و زنان یکی می بود... به گیسوان سپید ِ جَنین های پشیمان از حضور، سوگند... پرسید: از ظاهر آدم خلق شد یا از باطن او؟ فرمود: از باطن او ؛ که اگر از ظاهر او خلق می شد ، هر آینه زنان بی چادر می گشتند ، چنان که مردان می کردند ؛ پس بدین سبب لازم شد ، زنان مستور شوند... به همزیستی ِ نفیر باتوم و این بغض های پوسیده و در راه مانده سوگند... پرسید: از جانب راست آدم خلق شد یا از جانب چپ او؟ فرمود: چپ ؛ که اگر از راست خلق می شد ، هر آینه مرد و زن در میراث مساوی بودند و چون از جانب چپ خلق شده ، زن یک سهم از میراث می برد و مرد دو سهم و شهادت دو زن ، برابر شهادت یک مرد است... پرسید : از کجای او خلق شد؟ فرمود: از طینتی که زیاده آمد... از دنده های پهلوی چپ... پهلوی چپ... پهلوی چپ... یا فاطمۀ زهرا... به سرفه ای تلخ فرار می کنم از راهروهای سرد و بن بست بیمارستان ایرانمهر... آواره می شوم در خیابانها به دنبال صدایت بانو... نگاهت... گمگشته ام... ویران... آواره... می ترسم... می لرزم... دلواپسم از حضور... نکند تو هم به قربانگاه... یا فاطمۀ زهرا... به خدا اسرائیلی نیستیم برادر... خفاشها ، هفت تیر را به خون گیس گلابتون و تهمینه و رودابه... به خون فاطمه و زهرا و مریم و آمنه... به خون هر چه ساز و ستاره و مهتاب و رویا و آرزو و غزل و ترانه آغشته کرده اند... می بینی... می ترسم از طینتی که زیاده آمد... می لرزم... نکند تو هم به قربانگاه رفته باشی... از خانه بیرون نیا... سایۀ بلند شیطان ، همه جا هست... به آن پهلوی چپ خونین... به آن طینتی که زیاده آمد... یا فاطمۀ زهرا... می بینی... که می گفت مگر جنگ باشد که همدیگر را کوفت نکنیم و نخوریم... بیا حالا این جنگ و این  جمعیت فاتح...  میان اشک و خون و سوزِ استخوان و نفیرِ باتوم و همهمۀ کرکس ها ، میان بزرگترین میدان شهر ، خواهرانم را... آنها چه فرق می کنند با �سونا� که زیر پل مدیریت ، گرفتار شیطان شد... شیطان یا عالیجناب..؟ مگر فرقی می کند..؟ که دیگر چه فرق می کند جز آنکه پرت شویم با برگ ، با باد... در ارتحال معجزۀ صبح... دیگر چه فرق می کند پای کدام پله بیفتیم از پای... خیس خون و خراب خاک... بی وجودی هرزه روح ، می گوید: مگر یانکیها بیایند و آن یتیم مانده شازدۀ بی تخم و تبار بشود صاحب سلطنتی منفور... من یادم هست ولی تو نه... در زهدان مادرت شنا می کردی هنوز... من یادم هست آن چه را که خاک گرفته در خاطرات مَـگوی ِ سردار جنگ... سرباز جنگ... عراقیها که آمدند حوالی قصر شیرین ، مردم یکی از شهرها ، شبانه شبیخون زدند... کودتا... سرِ سربازان ارتش و بسیج ، حافظان شهر را ، بریدند... آتششان زدند... قصابی ِتمام... رودخانۀ خون ، بستر شهاب ، ستاره های روان... همه جا خون... استیگماتا... پرچم عراق را آویختند بر بلندای مسجد جامع شهر... عراقیها نه... ایرانی ها... گل و شیرینی و هلهله به پای آن هرزه دلان و هرزه تباران... همانهایی که حال عالیجناب آغوش می گشاید برایشان و می بخشد ، خون و تبار ِ خونیمان را به آنها... برادران عرب... آنها که آمدند ، بزرگان و بنکداران شهر ، به پیشوازشان رفتند... خانه هایشان را کردند مهمانخانه و خوابگاه سربازان صدام... عراقیها نه... همین ایرانی ها... شب که شد ، هلهله بر پا شد... به ساعتی هیچ کس زنده نماند... جز زنها و دختران شهر ، که حالا دست به دست می چرخیدند میان لشگربعثی تا چند روز ، ماه ، سال ، قرن... چه فرق می کند... همان جنازه ها و همان دخترکان دستمالی شدۀ ایرانی ، شدند سنگر انسانی ِ همان شهراشغالی ، در برابر هجوم ِسربازان ایرانی... استحقاق عقوبتک و استیجاب نقمتک... خسته ام... تنهام... نه کسی چیزی به یاد می آورد و نه می خواهد که به یاد... تا کی متهممیم..؟ کسی می داند؟ اصلا چرا هیچ کس ، هیچ چیز را بخاطر نمی آورد..؟ تجربه... حافظۀ تاریخی... عشق... ایمان... خدا... انسان... خسته ام ازین همه تهدید... از این همه تهمت... ازین همه درد... از این همه زخم... از این همه تلخی... ازین همه تصلیب...تصلیب... ذهن از کدام نقطه بیاغازد تا با عذاب نیامیزد؟ استحقاق عقوبتک... مگر نبود آن لشگر دختران سربازِ سراپا برهنه... برهنه شدند در تنگۀ مرصاد تا شاید کسی شق کند و اسلحه بیندازد و تهران اینگونه سقوط... وسیله... وسیله... وسیله... همیشه وسیله بودیم برای هر شمشیر به دستی ، که لوحی کهنه به دست دیگرش داشت... چه کردند با عشق... چه کردند با ما... استحقاق عقوبتک... همهمۀ مرگ از مغز استخوان... تطهیر کرده اند شهر و درخت و حرف و قلم را از انسان... استحقاق عقوبتک... اگر می زنند و می برند و می لرزانند و می گاهند و ویران می کنند... استحقاق عقوبتک... می رقصم برابر چوبۀ دارم... بگذارهمین جا بمیرم... افقی باشم یا عمودی... چه فرق می کند... می بازم برابر سرفه هایم... این طرف پیکر نیمه جان پدر ، منگنه شده به تخت با سرم و لوله های اکسیژن... سردار سوسیس شدۀ جنگ... آن طرف نیم سایه ای از من ِ به خون نشسته و تلخ... زیر خاک ، آقا بزرگ می لرزد و می ترسد از پژواک ِ صدایش در ویرانه های ذهن ِ من... به سند معتبر از حضرت امیر المومنین در وصیتشان به امام حسن مجتبی منقول است که ایشان فرمودند: زینهار مشورت با زنان مکن که رای ایشان ضعیف و عزم ایشان ، سست است. ایشان را پیوسته در پرده بدار و بیرون مفرست و تا توانی چنان کن که به غیر از تو مردی را نشناسند و بایشان خدمتی ، بغیر آنچه به آنها تعلق دارد ، مگذار. سخنش را در حق دیگران قبول نکن و خود را به دست او مده... به گیسوان سپید ِ جَنین های پشیمان از حضور، سوگند... و به سند معتبر از حضرت رسول �ص� منقول است که زنان را در غرفه و بالاخانه جا مدهید و چیزی از نوشتن به ایشان میاموزید و سورۀ یوسف را بایشان تعلیم ندهید و چرخ رشتن یاد ایشان دهید و سورۀ نور بیاموزیدشان... به پیراهن سیاه ِ نوعروسان سوگند... رازی بایشان نگویید و در نیکی اطاعت زنان مکنید و بدانید هر که اطاعت زن خود بکند ، خدا او را سرنگون در جهنم سازد... جهنم... جهنم... به همزیستی ِ نفیر باتوم و این بغض های پوسیده و در راه مانده سوگند... به آن طینتی که زیاده آمد ، سوگند... به فاطمۀ زهرا... آن طرف نیم سایه ای از من ِ به خون نشسته و تلخ... دارم تمام می شوم بانو... این سرفه ها امانم را بریده... این اشکها... تو نیستی و بودن خود را از یاد برده ام... تو نیستی و سهم ِمن... حق ِّمن... سهم ِ تو... حق ِّ تو... حق ما این نبود... سهم ما هیچ نبود... تو نیستی و آرزوهایم با خاک... تو نیستی... حق من این نبود که این گونه تنها بمانم و جان بکنم میان کابوسها در گوشۀ تاریک و سردِ بیمارستان و باز تو نیستی و... آقا اینجا بیمارستان است... سیگار نکشید... حرف تکراری شنیدن نمی خواهد... می دانم... سرفه های تلخ... روایت زوال من... روایت سقوط ما... به تکرار رسیده ام... همه به تکرار رسیده ایم... به جنون رسیده ام... همه به جنون رسیده ایم... کاش... لا تـُنسِنی ذِکرَکَ... هل من ناصر ینصرنی... ای هم ریشه ، هم درد... پگاه بانو... بهار است مثلاً و این شکوفه های زخمی... عریان برون می آید عشق ، به آواز ناهید آب چهر... بی خبر از تازیانه های بیقرار... ایزدان ، هنوز هم قربانی می خواهند... به سرفه ای تلخ... دهانت را می بویند... مرگ می راند بر دوش خاک و نگاه صبورت بر آب... نگاهت را می روبند... آویخته اند مرا بر این چوبۀ دار... نگاه کن بانو... از این فراز ، رودخانه چه رنگین است... چه منظره ای دارد این خط سرخ جاری تا اعماق... اعماق...

جمعه 30 مرداد 1388 - 4:56:44 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


آشناهای غریب همیشه زیادند


....


از این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است


روز های دانشجویی,به عنوان هدیه روز مادر به مادرم تقدیم


salam lotfan nazar yadeton nare...


نمی ترسم که بعد از تو


sarabe


mitarsam az


az in negahe


1 khaste


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

175000 بازدید

73 بازدید امروز

5 بازدید دیروز

227 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements